و خداوند عشق را آفرید...

اخوان ثالث

 

عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم

گردی نستردیم و غباری ننشاندیم

دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز

از بیدلی او را ز در خانه براندیم

هر جا گذری غلغله شادی و شورست

ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم

آفاق پر از پیک و پیام است ولی ما

پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم

احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم

و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم

من دانم و غمگین دلت ای خسته کبوتر

سالی سپری گشت و تو را ما نپراندیم

ماننده ی افسون زدگان ره به حقیقت

بستیم و جز افسانه ی بیهوده نخواندیم

از نه خم گردون بگذشتند حریفان

مسکین من و دل در خم این زاویه ماندیم

طوفان بتکاند مگر امید که صد بار

عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم

 

 

22
نوشته شده در تاريخ جمعه 15 مهر 1390برچسب:, توسط احسان |

احمد شاملو

 

در این بن بست...
دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی "دوستت دارم"
دلت را می بویند
روزگار غریبی ست،نازنین!
و عشق را
کنار تیرک راهبند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ و سرما
آتش را
به سوختبار سرود و شعر
فروزان می دارند.
به اندشیدن خطر مکن.
روزگار غریبی ست،نازنین!
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند
بر گذرگاه ها
مستقر.
با کنده و ساطوری خون آلود
روزگار غریبی ست،نازنین!
و تبسم را بر لب جراحی می کنند
و ترانه را
بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری
بر آتش سوسن ویاس
روزگار غریبی ست نازنین!
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.
31 تیر 58

 

22
نوشته شده در تاريخ جمعه 15 مهر 1390برچسب:, توسط احسان |

هوشنگ ابتهاج

هوشنگ ابتهاج در جوانی دلباخته دختری ارمنی به نام گالیا شد که در رشت ساکن بود و این عشق دوران جوانی دست مایه اشعار عاشقانه‌ای شد که در آن ایام سرود.

دیر است ، گالیا!

در گوش من فسانهٔ دلدادگی مخوان!

دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان

عشق من و تو ؟ ...آه

این هم حکایتی ست

اما در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک

امشب هزار دختر همسال تو ولی

خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک

زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو

بر پرده‌های ساز

اما هزار دختر بافنده این زمان

با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان

جان می کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان ...

دیر است گالیا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامهٔ رهایی لبها و دست هاست

عصیان زندگی است

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!

یاران من به بند،

در دخمه‌ های تیره و نمناک باغشاه

در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک

در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه

زود است گالیا

در گوش من فسانهٔ  دلدادگی مخوان

اکنون ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

زود است گالیا! نرسیدست کاروان ...

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خندهٔ گمگشته بازیافت،

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو،

عشق من ....

 

22
نوشته شده در تاريخ جمعه 15 مهر 1390برچسب:, توسط احسان |

فروغ فرخزاد

صدا

 

در آنجا ، بر فراز قلهء کوه

دو پایم خسته از رنج دویدن

به خود گفتم که در این اوج دیگر

صدایم را خدا خواهد شنیدن

 

بسوی ابرهای تیره پرزد

نگاه روشن امیدوارم

ز دل فریاد کردم کای خداوند

من او را دوست دارم ، دوست دارم

 

صدایم رفت تا اعماق ظلمت

بهم زد خواب شوم اختران را

غبارآلوده و بیتاب کوبید

در زرین قصر آسمان را

 

ملائک با هزاران دست کوچک

کلون سخت سنگین را کشیدند

زطوفان صدای بی شکیبم

بخود لرزیده، در ابری خزیدند

 

ستونها همچو ماران پیچ در پیچ

درختان در مه سبزی شناور

صدایم پیکرش را شستشو داد

ز خاک ره،درون حوض کوثر

 

خدا در خواب رؤیا بار خود بود

بزیر پلکها پنهان نگاهش

صدایم رفت و با اندوه نالید

میان پرده های خوابگاهش

 

ولی آن پلکهای نقره آلود

دریغا،تا سحر گه بسته بودند

سبک چون گوش ماهی های ساحل

به روی دیده اش بنشسته بودند

 

صدا صد بار نومیدانه برخاست

که عاصی گردد و بر وی بتازد

صدا میخواست تا با پنجه خشم

حریر خواب او را پاره سازد

 

 

صدا فریاد میزد از سر درد

بهم کی ریزد این خواب طلائی ؟

من اینجا تشنهء یک جرعه مهر

تو آنجا خفته بر تخت خدائی

 

مگر چندان تواند اوج گیرد

صدائی دردمند و محنت آلود؟

چو صبح تازه از ره باز آمد

صدایم از "صدا" دیگر تهی بود

 

ولی اینجا بسوی آسمانهاست

هنوز این دیده امیدوارم

خدایا این صدا را می شناسی؟

من او را دوست دارم ، دوست دارم

22
نوشته شده در تاريخ جمعه 15 مهر 1390برچسب:, توسط احسان |

در حضور خارها هم می شود یک یاس بود


در هیاهوی مترسک ها پر ازاحساس بود


میشود حتی برای دیدن پروانه ها


شیشه های مات یک متروکه را الماس بود


دست در دست پرنده بال در بال


نسیم ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود


کاش می شد حرفی از "کاش می شد"هم نبود


هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود

22
نوشته شده در تاريخ جمعه 15 مهر 1390برچسب:, توسط احسان |

تو که میدونی عشق منی دوست دارم

واسه چی پس تو میگی میخوام برم دیگه دوست ندارم

یادته اون روزا که دستت تو دسته من

حالا تو میخوای بری منو نمیخوای دلبر من

میدونی من بی کسم تو بودی همه کسم

زندیگم تو بودیو حالا من خارو خسم

چرا تو لج میکنی

ابروهاتو کج میکنی

زندگیم تموم شدش برای تو

عمر من حروم شدش به پای تو

واسه تو حاضر بودم ستاره هارو بشمورم

شهرو آتیش بزنم بیام بگم دوست دارم

 

22
نوشته شده در تاريخ جمعه 15 مهر 1390برچسب:, توسط احسان |

 
 

 
 

مهرورزان زمان های کهن

هرگز از خويش نگفتند سخن

که در آنجا که" تو" يی

بر نيايد دگر آواز از "من"!

ما هم اين رسم کهن را بسپاريم به ياد

هر چه ميل دل دوست،

بپذيريم به جان،

هر چه جز ميل دل او ،

          بسپاريم به باد!

آه !

          باز اين دل سرگشته من

ياد آن قصه شيرين افتاد:

بيستون بود و تمنای دو دوست.

آزمون بود و تماشای دو عشق.

در زمانی که چو کبک ،

خنده می زد " شيرين" ،

تيشه می زد "فرهاد"!

نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس،

نه توان کرد ز بيدردی "شيرين" فرياد .

کار "شيرين" به جهان شور برانگيختن است!

عشق در جان کسی ريختن است!

کار فرهاد برآوردن ميل دل دوست

خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن

خواه با کوه در آويختن است .

رمز شيرينی اين قصه کجاست؟

که نه تنها شيرين ،

بی نهايت زيباست :

آن که آموخت به ما درس محبت می خواست :

جان چراغان کنی از عشق کسی

به اميدش ببری رنج بسی .

تب و تابی بودت هر نفسی .

به وصالی برسی يا نرسی!

سينه بی عشق مباد!!

22
نوشته شده در تاريخ شنبه 9 مهر 1390برچسب:, توسط احسان |

انشتن یک سلام ناشناس البته می‌بخشی،

دوان در سایه روشن‌های یک مهتاب خلیایی

نسیم شرق می‌آید، شکنج طرّه‌ها افشان

فشرده زیر بازو شاخه‌های نرگس و مریم

از آن‌هایی که در سعیدیه‌ی شیراز می‌رویند

زچین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگل‌ها

دوان می‌آید و صبح سحر خواهد به سر کوبید

در خلوت سرای قصر سلطان ریاضی را.

***

درون کاخ استغنا، فراز تخت اندیشه

سر از زانوی استغراق خود بردار

به این مهمان که بی‌هنگام و ناخوانده است، دربگشا

اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد،

به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را

به آن ابریشم اندیشه‌هایت شانه خواهد زد

نبوغ شعر مشرق نیز با آیین درویشی

به کف جام شرابی از سبوی حافظ و خیام

به دنبال نسیم از در رسیده می‌زند زانو

که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را

***

انشتن آفرین بر تو،

خلاء با سرعت نوری که داری، در نوردیدی

زمان در جاودان پی شد، مکان در لامکان طی شد

حیات جاودان کز درک بیرون بود پیدا شد

بهشت روح علوی هم که دین می‌گفت جز این نیست

تو با هم آشتی دادی جهان دین و دانش را

انشتن ناز شست تو!

نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست

اتم تا می‌شکافد جزو جمع عالم بالاست

به چشم موشکاف اهل عرفان و تصوّف نیز

جهان ما حباب روی چین آب را ماند

من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم،

جهان جسم، موجی از جهان روح می‌دانم

اصالت نیست در مادّه

***

انشتن صد هزار احسنت و لیکن صد هزار افسوس

حریف از کشف و الهام تو دارد بمب می‌سازد

انشتن، اژدهای جنگ...!

جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد

دگر پیمانه‌ی عمر جهان لبریز خواهد شد

دگر عشق و محبت از طبیعت قهر خواهد کرد

چه می‌گویم!

مگر مهر و وفا محکوم اضمحلال خواهد بود؟

مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟

مگر یک مادر از دل «وای فرزندم» نخواهد گفت؟

***

انشتن بغض دارم در گلو دستم به دامانت

نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن

سر این ناجوانمردان سنگین دل به راه آور

نژاد و کیش و ملّیت یکی کن ای بزرگ استاد

زمین، یک پایتختِ امپراطوریِ وجدان کن

تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوا را

***

انشتن نامی از ایران ِ ویران هم شنیدستی؟

حکیما، محترم می‌دار مهد ابن سینا را

به این وحشی تمدّن گوشزد کن حرمت ما را

انشتن پا فراتر نه جهان عقل هم طی کن

کنار هم ببین موسی و عیسی و محمّد را

کلید عشق را بردار و حلّ این معمّا کن

و گر شد از زبان علم این قفل کهن واکن

انشتن بازهم بالا

خدا را نیز پیدا کن

22
نوشته شده در تاريخ شنبه 9 مهر 1390برچسب:, توسط احسان |

چه زیبا می شود زلفت زنی گر شانه ای کمتر


چه زیبا می شود زلفت زنی گر شانه ای کمتر


چه مخمور است چشمت گر کشی پیمانه ای کمتر


             فروغ شمع چون با جلوه حسنت شود بی نور


             از ایـن حسرت بمیـرد شمع گر بیگانه ای کمتر


 تبسم بر لب لعلت ملیح و جانفزا باشد


دلم مشکن به قهری تا شود افسانه ای کمتر


            گلستان امیدم از تو پـر نقش و نگار آمد


             شکوفـا ایـن گلستان تـا بـود غمخانه ای کمتر


  نـصیـبـم از ملامتها جـنـون شـد در غـمـت جانا


دلم را کن مداوا تا شود دیوانه ای کمتر


             تو باشی جان شیرینم که با سختی ز تن رفته


             به تن بازآی ای جان تا شـود ویرانه ای کمتر

22
نوشته شده در تاريخ جمعه 1 مهر 1390برچسب:, توسط احسان |