و خداوند عشق را آفرید...

 

شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟
خداحافظ ، تو ای بانوی شب های غزل خوانی
خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!

22
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 24 دی 1391برچسب:, توسط احسان |

 

حالمان بد نیست غم کم می خوریم /کم که نه! هر روز کم کم میخوریم
آب می خواهم،‌سرابم می دهند /عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب /از چه بیدارم نکردی آفتاب؟

خنجری بر قلب بیمارم زدند/ بی گناه بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست / از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد / یک شبه بیداد آمد،‌داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام /تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم / خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است /کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم / عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خومی کنم / هرچه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست / بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم،‌ بت پرستی کار ماست/ چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم / طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام/ راه دریا را چرا گم کرده ام؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! / من خودم خوش باورم گولم مزن!
من نمی گویم که با من یار باش/ من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم؛ دگر گفتن بس است /گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین ! شاد باش/ دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه ! در شهر شما یاری نبود/ قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود/ شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد/ خون من، فرهاد،‌ مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شومتان / خسته از همدردی مسمومتان
اینهمه خنجر، دل کس خون نشد/ این همه لیلی،‌کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان / بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام / بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود / قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گرنرفتم هر دو پایم خسته بود / تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! / فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! / هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت / هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست / حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم /گاه بر حافظ تفأل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت / یک غزل آمد که حالم را گرفت:

« ما زیاران چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»

22
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 24 دی 1391برچسب:, توسط احسان |

     یادمه بچه بودیم، تو گذشته های دور

   
اون زمان که قلب ما پر بود از شادی و شور


روزی که تو را دیدم موهاتو بافته بودی


با گل سفید یاس ، گلوبند ساخته بودی


بعد از اون روز قشنگ ، از خدا رازی شدم


از دم صبح تا غروب با تو همبازی شدم


چه روزهای خوبی بود ، ولی افسوس زود گذشت


تا یه چشم به هم زدیم ، روز و هفته ها گذشت


یادمه روی درخت دو تا دل کنده بودیم


سال بعد ، از اون کوچه ما دیگه رفته بودیم


شاید اون دلا دیگه خشکیده رو ساقه ها


شاید هم بزرگ شده زیر بال شاخه ها


چه روزهای خوبی بود ، ولی افسوس زود گذشت


تا یه چشم به هم زدیم ، عمرمون مثل باد گذشت

22
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, توسط احسان |

شبی غمگین.شبی بارانی وشبی سرد

مرا درغربت فردا رها کرد

دلم در حسرت دیدار او ماند

مرا چشم انتظار کوچه ها کرد

به من می گفت تنهایی عزیز است

ببین با دوریش با من چه ها کرد

تمام هستی ام بود و ندانست

که در قلبم چه آشوبی به پا کرد

 

22
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, توسط احسان |

چه كند با رخ پژمرده من گل به چمن ؟

چه كند با دل افسرده من لاله به باغ ؟

من چه دارم كه برم در بر آن غیر از اشك ؟

وین چه دارد كه نهد بر دل من غیر از داغ ؟

عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...

می برد مژده آزادی زندانی را ،

زودتر كاش به سر منزل مقصود رسد

سحری جلوه كند این شب ظلمانی را .

پنجه مرگ گرفته ست گریبان امید

شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش

روح آزرده من می رمد از بوی بهار

بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردینش

عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...

كاروانی همه افسون ، همه نیرنگ و فریب !

سالها باغ و بهارم همه تاراج خزان

بخت بد ، هرچه كشیدم همه از دست حبیب

دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار

به خدا بی رخ معشوق ، گناه است ! گناه !

آن بهار است كه بعد از شب جانسوز فراق

به هم آمیزد ناگه ... دو تبسم : دو نگاه !

22
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, توسط احسان |


هرچی احساس نیازه مال من


                
   هرچی حرفای قشنگه مال تو


                                            هرچی گوشه وکنایست مال من


              
  هرچی آهنگ قشنگه مال تو


                                            صدای ساز شکسته مال من

             کوه بیستون با نقشش مال تو


                                     تیشه ورنجش مال من


       
     هرچی آسمون صاف مال تو


                                  هرچی ابرای سیاهه مال من


        
  هرچی روزای بلنده مال تو


                               شبای سیاه ابری مال من


        
  اون شبای پرستاره مال تو


                               یه دونه ماه ونشونش مال من


             
   هرچی دریاست توی دنیا مال تو


                                        یه چیکه قطره بارون مال من


        
  تموم رنگهای عالم مال تو


                                       یه دونه رنگ قشنگش مال من

22
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, توسط احسان |

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

 

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

 

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

 

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت

 

شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری

به جان دلبرش افتاده بود-اما-

 

طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد

 

 

ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند

 

شود مرهم

برای دلبرش آندم شفا یابد

 

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

 

و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه

به روی من

 

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد

 

و او می رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را رو به بالاها

 

تشکر از خدا می کرد

پس از چندی

 

هوا چون کورۀ آتش، زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

 

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

 

به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

 

برای دلبرم هرگز دوایی نیست

و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما!

 

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست اوبودم

 

و حالامن تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

 

نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه

 

روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -

 

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت
اما ! آه

 

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

 

و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

 

به من می داد و بر لب های او فریاد
"بمان ای گل"

که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی

"بمان ای گل"

ومن ماندم

 

نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

 

 

 

و نام من شقایق شد

 

گل همیشه عاشق شد

22
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, توسط احسان |

من زاده ی تنهایی ام

در شعر من چرخی بزن ای هد هد دیوانه ام

یاری کن اینک قلب را ای مستی بی باد ه ام

ما را به دریای جنون گه می کشی گه میروی

با من نکن ای جان من ! تو شمع ومن پروانه ام

در وادی بی صبر خویش هم تاز من زین مرگ باش

افسرده تر از من نگو ،دیدی ولی زندانی ام!

آخر شبی از درد خویش فکری کنم بر مرگ خویش!

خود را می آویزم به دار درمانده و شیدایی ام!

رفتی فلک بر کار خویش از یاد بردی یار خویش

دستی به دل داری و من ابری به دل  بارنی ام

همصحبت دیوان شدی ای وای بر دنیای خویش

مردی کن و ما را ببخش همصحبتی پنهانی ام!

با ما نکردی تو جفا کشتی مرا تو در خفا

زین رسم را با خود ببر من زاده ی تنهایی ام!

سراینده : ب. خلیل زاده اقدم

22
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, توسط احسان |

گاه یک لبخند انقدر عمیق میشود که گریه می کنیم
گاه یک نغمه انقدر دست نیافتنی میشود که با ان زندگی می کنیم
گاه یک نگاه انچنان سنگین میشود چشمانمان رهایش نمی کند
گاه یک عشق انقدر ماندگار می شود که فراموشش نمی کنیم

------------------------------

رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و...و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید
بانوی دریای من...
کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت
کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت.

22
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, توسط احسان |

 

قسم خوردم که پا به پای تو مسیر جاده عشق را بپویم

اما جاده عشق همراهی نمی کند

قسم خوردم که همراه تو آرامش دریای عشق را حس کنم

اما دریای عشق سرابی بیش نبود

قسم خوردم تا لحظه مرگ ، عشقی جز تو در قلبم نباشد

اما حس می کنم تو عشقم را فراموش کرده ای

قسم خوردم تنها امید قلب بیقرارم ، نگاه چشمهای مهربانت باشد

اما تو نگاه زیبایت را از من دیوانه پنهان می کنی

قسم خوردم تا آخرین نفس دوستت بدارم و عاشقت باشم

اما می دانم که تو دیگر دوستم نداری

قسم خوردم جز عشق تو ، هیچ عشقی را به سراچه قلبم راه ندهم

اما فهمیدم که تو معنای عشق مرا از یاد برده ای

قسم خوردم از غم عشق تو دیوانه شوم و بمیرم

اما فهمیدم که حتی برای مردن هم خیلی دیر شده خیلی !

شاید هیچ وقت احساس مرا درک نکنی و عشق مرا نادیده بگیری

اما سوگند یک عاشق ، هرگز شکستنی نیست

پس باز هم قسم می خورم که هرگز و هرگز سوگندهایم را نشکنم

و تا پای جان عاشق بمانم و عاشق بمیرم
 
 
 
می دانم کوله ام سنگین و دلم غمگین است
 
اما تو دلواپس نباش...نیامدم که بمانم 

22
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, توسط احسان |



یه شعر با حال و توپ از خلیل جوادی نخونی ضرر کردی

22
ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, توسط احسان |

رفتی خاطره های تو نشسته تو خیالم بی تو من اسیر دست آرزوهای محالم یاد من نبودی اما، من به یاد تو شکستم غیر تو که دوری از من ، دل به هیچ کسی نبستم یاد من باش تا بتونم، همیشه برات بخونم بی تو وعطر تن تو، یه چراغ نیمه جونم

 

 

هفت شهر عشق شهر اول: نگاه و دلربایی شهر دوم: دیدار و آشنایی شهر سوم: روزهای شیرین و طلایی شهر چهارم: بهانه،فکر،جدایی شهر پنجم: بی وفایی شهر ششم: دوری و بی اعتنایی شهر هفتم: اشک،آه،تنهایی

 

عشق نخستین بینش را نسبت به ابدیت به تو هدیه می دهد. عشق نخستین آزمونی است که زمان را به فراسو می برد. این گونه است که عاشقان هرگز از مرگ نمی هراسند. عشق مرگ نمی شناسد...

 

یه روز عشق و دیوونگی و محبت و فضولی داشتن با هم قایم باشک بازی می کردن نوبت به دیوونگی که رسید همه را پیدا کرد اما هر چه گشت از عشق خبری نبود فضولی متوجه شد که عشق پشت یه بوته گل سرخ قایم شده دیوونگی رو خبر کرد و دیوونگی یه خار بزرگ برداشت و در بوته ی گل سرخ فرو کرد صدای فریاد عشق بلند شد وقتی به سراغش رفتند دیدند چشماش کور شده و دیوونگی که خودشو مقصر می دونست تصمیم گرفت که همیشه عشقو همراهی کنه و از اون به بعد دیوونگی شد عصای عشق

 

میمیرم مرا در تابوت سیاهی بگزارید تا همه بدانند در تاریکی به سر می برده ام دستهایم را از تابوت بیرون بگزارید تا همه بدانند به آنچه می خواستم نرسیدم چشمهایم را باز بگزارید تا همه بدانند چشم انتظار از دنیا رفته ام روی قبرم تکه یخی بگزارید تا مثل باران برایم اشک ریزد و روی سنگ قبرم چیزی ننویسید تا همه فراموشم کنند...

 

**کاشکی مانیتورت بودم همیشه رخ به رخت بودم...... کاشکی که کیبورتت همیشه زیر انگشتات بودم.......کاشکی که هدفونت بودم همیشه در گوشت بودم .......کاشکی که موست بودم همیشه تو مشتت بودم .. ....کاشکی پسووردت بودم همیشه توی فکرت بودم

 

 گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست/ بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست/ گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن/ گفتی باید بروم حوصله ای نیست/ پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف/ رفتی تو و دیگر اثر از چلچله ای نیست/ گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت/ جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست/ رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت/ بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست.

 

 یادت باشه اگه شبی رفتی ستاره بیاری قلبتو وقت اومدن توآسمون جانذاری نری یه وقت پیداکنی توآسمون ستاره ای یه وقت باچشمات نبینم یه چشمکی اشاره ای یه وقت نبینم خودت هم مثل ستارها شدی ستاره ای رودیدی و...روزوشب ازخود بیخودی این زمینم واسه خودش یه آسمونه رنگیه آسمون این پایینا پرازستاره سنگیه یه وقت ازاین ستارهاگول نخوری ماه شبم آخه برای داشتنت همیشه درتاب وتبم می ترسم ازدستت بدم اگه بری به آسمون بی خیال ستاره شو پیش من خاکی بمون

 

 کاش آدما عاشق نمیشدن کاش بین عاشقا فاصله نبود کاش بین عشاق جدایی نبود کاش هیچ عشقی نمیره کاش عشق همه پاک باشه کاش کاش کاش........ خدایا میشه این آرزوها به حقیقت تبدیل بشه؟ تو میتونی پس دل هیچ عاشقی رو نشکن. تو تنهایی میدونی تنها بودن چقدر سخته

22
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, توسط احسان |

اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر شهوت نفس لذت نخوانی


از سینه تنگم دل دیوانه گریزد
دیوانه عجب نیست که از خانه گریزد

 عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل

 روزاحباب تو نورانی الی یوم الحساب
روزاعدای تو ظلمانی الی یوم القیام

 دیوانه کرد آرزوی وصل او مرا
از سر برون نمی‌رود این آرزو مر

 گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید

 آنکةعاشقانةخندیدخندهای منودزدید
پشت پلک مهربونی خواب یک توطئةمیدید

 تورامیبینم ومیلم زیادت میشود هردم
تورامیبینم ودردم زیادت میشود دردم

هرکسی هم نفسم شددست آخرقفسم شد
منه ساده بخیالم که همه کاروکسم شد

نیازارم ز خود هرگز دلی را
که می ترسم در آن جای تو باشد

 گر بی خبر آمدیم به کوی تو، دور نیست
فرصت نیافتیم که خود را خبر کنیم

 گرچه میدانم نمی‌آید،ولی هردم از شوق
سوی درمی‌آیم و هرسو،نگاهی میکنم

 از سوز محبت چه خبر اهل هوس را
این اتش عشق است نسوزد همه کس را

 آورم پیش تو از شوق پیام دگران
گویمت تا سخن خویش به نام دگران

 من بخال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم

 گاه گاهی به من ازمهر پیامی بفرست
فارغ ازحال خود و جان و جهانم مگذار

 غمی خواهم که غمخوارم تو باشی
دلی خواهم که دل آزارم تو باشی

 گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند
حاشا که مشتری سر مویی زیان کند

گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو
گر هست بگو نیست بگو راست بگو

 صبر در جور و جفای تو غلط بود غلط
تکیه بر عهد و وفای تو غلط بود غلط

 گرچه هرلحظه زبیداد تو خونین جگرم
هم بجان توکه ازجان بتو مشتاق ترم

 غیر از غم عشق تو ندارم , غم دیگر
شادم که جز این نیست مرا همدم دیگر

 دل که آشفته روی تو نباشد دل نیست
آنکه دیوانه خال تو نشد عاقل نیست

 زدرد عشق توبا کس حکایتی که نکردم
چرا جفای تو کم شد؟شکایتی که نکردم

 تو کیستی،که اینگونه،بی تو بی تابم؟
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم

22
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, توسط احسان |

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا، بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟

عمر ما ار مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟

وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟

آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟

بی مونس و تنها چرا ؟
تنها چرا ؟ حالا چرا

22
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, توسط احسان |

حسین پناهی
آزاد، جسور، شاد
آن سان که کودکی یتیم در اولین روز مرگ پدرش
گل باران بوسه و سلام و دلداری می‌شود!
در اولین دیدار
با کلام تو این خواب ها را تعبیر شده خواهم یافت!
با گرما و خیال
یا سرما و عشق
پیش کش آن که عطرش ملکه ی همه عطرهاست
یک لبخند
دو تار مو
وسه سلام
این چنین جهان در چشمان کهنه ام تازه می‌شود
در نور باران گور ساده ام
 

22
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, توسط احسان |